محتشم کاشانی پسری داشت از دنیا رفت. اشعاری در رثای او سرود.شبی حضرت رسول*ص* را در خواب دید.حضرت فرمودند: تو برای فرزند خود مرثیه می گویی؟چون بیدار شدم سررشته ای پیدا نکردم، چون در این وادی کار نکرده بودم. شب دیگر حضرت را در عالم رویا دیدم.به من عتاب فرمودند و من عرض کردم راه ورود پیدا نکرده ام .فرمود بگو:" باز این چه شورش است که در خلق عالم است"وقتی بیدار شدم آن مصرع را مطلع قرار دادم تا رسیدم به این مصرع"هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال" در اینجا ماندمچه بگویم که به مقام الاهیت جسارتی نکرده باشم. شب حضرت ولی عصر*عج* را در خواب دیدم.فرمودند: چرا شعر خود را تمام نکرده ای؟ عرض کردم: در این مصرع به بن بست رسیده ام.حضرت فرمودند: بگو: "او در دل است هیچ دلی نیست بی ملال
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 9:50 عصر روز دوشنبه 89 آذر 15